بجای کودکتان حرف نزنید

تا وارد جایی می‌شوند صدای مامانش مثل فشفشه سوت می‌کشد: «ببخشید! دخترم سلام کرد.» با اینکه اصلا او سلام نکرده و لبانش مثل پسته دربسته ساکت است.

تا به بچه‌اش کادویی می‌دهند با لبخندی کشمشی‌ و نازی مادرانه می‌گوید: «ببخشید! دخترم تشکر کرد ازتون عمو.» با اینکه دخترش اصلا تشکر نکرده و تمام وجودش محو رنگ‌های جعبه کادویی است.

همچین که به بابابزرگ می‌رسند می‌گوید: «دخترم الان می‌پره بوس‌تون می‌کنه باباجون!» ولی دخترش چنان پشت مامانش سنگر گرفته که قدرتمندترین ارتش زمینی هم نمی‌تواند اسیرش کند.

تا دخترش عروسک دخترخاله‌اش را برمی‌دارد، مامانش می‌پرد وسط که: «زودی بهت برمی‌گردونه خاله‌جون!» و عروسک را به زور از دست بچه‌‌اش می‌کشد با اینکه دخترش تازه داشته چشم‌های عروسک را چیت چیت باز و بسته می‌کرد.

توی مهمانی سینی شیرینی را که جلوی بچه تعارف می‌کنند، مامانش موهای فرفری دخترش را می‌زند پشت گوشش و با لحن بچه‌گانه می‌گوید: «دخملم از این شیرینی‌ها دوس نداله، دست تون خسته میشه، مِیسی!» با اینکه دخترش گردن کشیده بود و داشت دانه به دانه شیرینی‌ها را انگشت می‌زد ببیند کدامش نرم‌تر است، شاید یکی را بخورد.

جشن تولد که بچه‌ها دارند شلخته پلخته آن وسط می‌رقصند، مامانش بلند می‌گوید: «الان دخترم می‌آد یک رقصی می‌کنه شاهکار.» بعد به دخترش با همان صدایی که وسط جمع می‌خواهند توی کله بچه چیزی را جا بیندازند می‌گوید: «بدو مامانی! از اون رقصه بکن که از ماهواره یاد گرفتی… بدووو مامی‌جون!» ولی دخترش از اولی که آمده‌اند دامن مامانش را سفت چسبیده که یک وقت از این جمعیت کسی به او حمله نکند!

توی مهدکودک هم تا تعطیل ‌شوند،با یک دست، دستان نرمو بی رمق بچه‌ را می‌چسبد و با دست دیگرش کیف کارتونی بچه را و به مربی می‌گوید: «خاله روژینا! این دخترمون عاششششق شماست و همه‌ش می‌خواد پیش شما باشه، فقط بهش بگین که صبح‌ها زودتر پا بشه و انقدر از مهد نترسه. آخه مهدکودک ترس داره؟ نمی‌دونم چرا دخترمون انقدر ترسوئه!»

و این بچه هیچ‌ بار دستش نمی‌رسد که بلندگو را از مامانش بگیرد و فریاد بزند:

«ببخشید! این صدای من نیست.»

بجای فرزندتان حرف نزنید، فرزند شما هم در مورد همه چیز، احساس خودش را دارد.

برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.